قصه‌گو

قصه نمیخواست معمولی تموم بشه اما قصه گو خسته بود و خواب چشمهاش رو سنگین کرده بود و کلمات خیلی سخت و کشیده از دهانش خارج میشدند.

قصه اما دست بردار نبود هر چقدر میتونست خودش رو کش میداد، خودش رو میچرخوند و پیچیده و عجیب جلوه میداد. قصه گو با صبر و شکیبایی کلمات رو یک پس از دیگری ادا میکرد و ته دلش برای قصه میسوخت، قصه گو دها و صدها و شاید هزارها قصه گفته بود و میدونست که همه قصه ها به کجا ختم میشن.

اما این قصه خیلی سمج بود، به این راحتی و سادگی خودش رو وا نمیداد، با آوردن شخصیتهای جدید، با براه انداختن طوفان و سیل، با به آتیش کشیدن خونه ها و عاشق کردن دخترهای جوون یا پیرمردهای پا لب گور به لحظات اضافه میکرد و امیدوار بود شاید راهی برای فرار از پایان تکراری و همیشگی قصه ها وجود داشته باشه و خودنمایی کنه.

قصه گو که صبرش تموم شده بود، با لحن آروم و ملایمش به قصه فهموند که وقت زیادی براش نمونده، فهموند که اگه میخواد معمولی تموم نشه باید کاری کنه وگر نه به سرنوشت شاهنامه و بینوایان و هری پاتر دچار میشه.

قصه آخرین پیچ تاب رو به خودش داد و ساکت شد. قصه گو ساکت شد، قصه تموم شد؟ قصه تموم نشد؟ قصه گو ساکت شد و قصه ساکت شد. قصه گو میدونست که این به چه معنی بود.

قصه رو مثل همه قصه های دیگه «معمولی» تموم کرد و چشمهاش رو روی هم گذاشت و مثل همه قصه گوهای دیگه به خواب رفت تا صبح روز بعد با یک قصهء چموش دیگه که میخواست «متفاوت» باشه و نمیخواست معمولی تموم بشه دست و پنجه نرم کنه و بهش حالی کنه که همهء قصه ها مثل هم تموم میشن، به یک شکل و به یک حالت و در یک زمان.

درست وقتی که قصه گو حرفی برای گفتن نداره.



این نوشته رو حدود پانزده سال پیش نوشته بودم و به لطف برنامه آرشیو وب تونستم اون رو پیدا کنم. وقتی این متن و خوندم متوجه شدم چقدر از ننوشتن خودم شاکی هستم و چقدر وقتی مینوشتم آروم میشدم.

به دنیای دیوانگی من خوش آمدید ….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *